سر اغاز سخن

سروازقد رعنایت اموخته رعنایی
جز فکرتوخوبا ن را نبود سروسودایی
((ای پادشاه خوبان داداز غم تنهایی))
((جان بی توبه لب امد وقت است که بازایی))
سودا ی وصال تورسوای جهانم کرد
مهجور زدین ودل بیگانه زجانم کرد
القصه که هجر تو بی تاب وتوانم کرد
((مشتاقی ومهجوری دور از تو چنانم کرد))
((کز دست بخواهد شد پا یاب شکیبایی))
ازباده وصل خود ما را بچشان جامی
ما را نبود جانا!غیر از تو دلارامی
گفتی زکفم دردی ازدرد بیاشامی
(( ای دردتوام درمان دربستر ناکامی ))
((وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی ))

می خواهم غربتت را حکایت کنم؛ غربتی که دوازده قرن است ریشه دوانیده؛ غربتی که اشک آسمان و زمین را جاری ساخته؛ غربتی که حتی برای برخی محبانت، غریب و ناشناخته است؛ غربتی که اجداد طاهرینت پیش از تولد تو بر آن گریسته اندمن از تصویر این غربت و غم ناتوان ام از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را می آزارند؟ از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خون ریز معرفی می کنند؟ از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ می کشند که حتی دوستانت را از ظهورت می ترسانند؟ از آنها که تو را به دور دست ها تبعید می کنند؟ از آنها که تو را دست نیافتنی جلوه می دهند؟ از آنها که به نام تو مردم را به دکه های خویش فرا می خوانند؟